خشنه اثره...

آستوی هومَتِم مَنو، آستوی هوخَتِم وَچو، آستوی هوَرشَتِم شینَوتَنِم.

خشنه اثره...

آستوی هومَتِم مَنو، آستوی هوخَتِم وَچو، آستوی هوَرشَتِم شینَوتَنِم.

این را دیگر جزء ابتذالات نمی توانم بگذارم.

می گذری از روز های بی حال و روزهای پر مشغله و روزهای یکنواخت

و روزهای نفرت انگیز و روزهای عجیب...

 

و امروز برای من عجیب بود که گذشت

منظورم سه شنبه بود.

احساس می کنم که کتاب زیاد می خوانم.

کتابِ خونم بالا زده.

انسان هایی هستند که بیشتر از چند ثانیه نمی توانی به چشم هایشان نگاه کنی.

این هم از عجایب است.

در عوض انسانهایی هستند که به راحتی می توانی بخوانیشان.

متن پایین کاملاً تفکیک شده از مسائل بالا است چون آنها به خودم مربوط می شود

و با عجیب بودن دیروز پیوند دارد.

 

مایاکوفسکی می گوید:

 

 از چه می ترسید؟

از اینکه با غصه هایم سرتان را بخورم؟

مگر سنگ صبورید؟

نترسید.!

نمی خواهد چیزی بگویید

خودم خوب می دانم:

چرند می گویم

احساساتی شده ام.!

 

(درباره ی اشعارش می دانید، بحث کنید لطفاً، نمی دانید هم بروید بدانید چون از دستتان می رود.)

اگر "رگِ خواب"  را تا به حال نشنیده اید بروید اینجا